مرا درین تن و این دیدۀ چو لاله ستان


همی فزاید نور و همی فروزد جان

وزین فروزش جان و از آن فزایش نور


نداد بهره از آن چهره جز مرا یزدان

اگر بچشم کسان دلربای من نه نکوست


سپاس از آن که نکوی منست و زشت کسان

ز گرگ چون رمه ایمن بود چنان نبود


که در فراغ تن آسان بود همیشه شبان

من آن کسم که مرا در خیال چهرۀ او


نگارخانه شود خانه پر می و ریحان

وگر بچهرۀ او ژرف ژرف در نگری


گمان برم که تو بر عشق او کنی تاوان

بزرگوار خدایا ، که شکل یک صورت


مرا نمود چنین و ترا نمود چنان

مرا روان و زبانی ز کردگار عطاست


بمهر و مدح همی پرورم روان و زبان

روان بمهر نگاری که اوست فخر زمین


زبان بمدح بزرگی که اوست فخر جهان

وجیه دولت ابوعاصم ، آنکه عصمت او


همی حصار کند بر حریم او سبحان